من جوانى را سراغ داشتم سخت وابستهى لباس و قیافهاش بود، حتى وسواسى داشت که پارچهاش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براى دوستى با او همین بس که از لباسش و اتویش و قیافهاش تحسین کنى و یا از طرز تهیهى آن بپرسى. او عاشق ظاهر سازى و سر و وضع مرتب بود و به این خاطر از خیلىها بریده بود تا اینکه
عشقى بزرگتر در دلش ریخت و با دخترى آشنا شد و با هم سفرى کردند و در راه تصادفى.
جوانک در آن لحظهى بحرانى از رنجهاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش کرده بود و به محبوبهاش مىاندیشید و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباسهایش را پاره مىکرد و زخمها را مىبست و راستى سرخوش بود که خطرى پیش نیامده است.
هنگامى که عشقى بزرگتر دل را بگیرد، عشقهاى کوچکتر نردبان آن خواهند بود.